زگل، عطر ی به جا ماند
بهاران از پرنده گل دل آرا کرده بستان را
صبا بربستره سبزه فکند ه چین دامان را
بهارست و هوادلکش طبیعت پر گل وزیبا
چو مهماندار خوش سیما پذیرا گشته مهمان را
نسیم آهسته در گوش شقایق نغمه می خواند
به رقص آورده در گلشن سهی سرو خرامان را
برون بنما زدل اندوه نگر بر صنع بی همتا
نهاده بر رخ نسرین چو گوهر اشک باران را
کنون که باشدت در بر دل آرامی چنین زیبا
بنه از سر خیالات بدون سود دوران را
شکوه جان فزای این چمن دائم نمی ماند
به کامت چون بوَد دوران غنیمت دان تو ،بستان را
زگل عطری به جا ماند ز انسان نیک نامی ها
نصیحت می کنم بر معرفت هر دم جوانان را
شباب زندگانی هم به عمر گل قرین باشد
که زودش باد یغما گر به یغما می برد آن را
ندارد اعتباری گردش بی وقفه دنیا
چه افسر ها که بگرفت ازسران و تاج داران را