بیا
شب وغم به جانم خزیده ، بیا
به دل پرده خون تنیده ، بیا
به گرداب ظلمت غریقم ببین
سیاهی امانم بر یده ، بیا
نشانش نجستم گمانم که وی
در آنسوی شب آرمید ه ، بیا
هیولای هجران ، ستاده به پا
جدایی به بندم کشیده ، بیا
در این تیرگیها تمامم زغم
سرشک از دو چشمم چکیده بیا
نه یارای آنکه نهم پا به پیش
به پا خار حسرت خلیده بیا
نویدی ز سویی نیامد بَرم
همای سعادت پریده بیا
در این دشت حیران و (( مسکین )) شدم
غزال زصحرا رمیده بیا رمیده بیا