عفریت پیری
قامتم در زیر بار زندگی ،خم شد دریغا
قدرت بیناییم ، از دیدگان ، کم شد دریغا
بیوفا یارم ، ز منهم ، عاقبت پیمان گسست
زین جهت زبیو فایی ، موجب ذ َم شد دریغا
بعد از آن من ماندم و عفریت پیری و هراس
شانه ام خسته ، به زیر بار ماتم شد دریغا
حیف از آن مهمان که ننشسته ، کنارم خاست ورفت
جای آن آشوبگر ، مونس مرا غم شد ، دریغا
آنچه دیدم از جوانی ، قابل تحسین نبودی
رشته هر آرزو یکباره بر هم شد ، دریغا
حال مانده بر دلم نقشی از آن خو اب وخیال
روزگار شادمانی عاقبت ، غم ، شد دریغا
یاد بادا آن دمی که ، دلبری از درد بودی
داغ غم« مسکین» بدل ، محتاج مرحم شد دریغا