سر گشته
از من بگو ای صبا ، آن دلبر جانانه را
آید به دیدارم شبی ، روشن کند غمخانه را
گر گه بیاید سوی من ، گیرد نشان از کوی من
من هم چرا غانی کنم ، کوی و سرا خانه را
سینه ز شوق دیدنش فرش رهش کنم همی
با شاخ گل زینت دهم بام ودر کاشانه را
افسانه ای بگویمش وز قصّه های عشق
وانگه زسر بیرون کنم ، سودای هر بیگانه را
بر تخت دل نشین جان، جایش دهم کنار دل
بندم ز شوق روی او دریچه زمانه را
گر بگذری بادسحر ، بر کوی آن آرام جان
از من سلامی تو رسان ، آن گو هر یک دانه را
بر گو بیار بی نشان ، کز وی نجستمی نشان
ای تو نشان از بی نشان ، نشانم ده نشانه را
« م « مسکین » گدای روی او ، سر گشته ای در کوی او
دل بسته گیسوی او کم زن به گیسو شانه را