حیرانی
باز من ُ ، این تیر شب ، تنهایی و پندارها
باز گشتی بر وجود خویشتن ، تذکارها
از عدم سوی وجود و ،از وجودی بر فنا
بعد از این چون می شود ، معلوم نیست احوال ما
چند ماهی در نهان و ، چند سالی در عیان
زآن سپس بر ما چه آید ، کس نداند جز خدا
چند روزی آشکار ، وانگهی گُم تا ابد
چیست ؟ این طفلا نه بازی ، بی ثمر پر ماجرا
آمدن باگریه و زاری وبی رغبت ز زاد
رفتنی با ناله و فریاد وبی میل ورضا
ماندنی بر حسب راز آفرینش ، خیره سر
کوچ بی بر گشت ودائم ، سوی دنیا ئی جدا
حال ای انسان چرا از خویش غفلت می کنی
دمت غنیمت دان که فردا ، نیستی اینجا به پا
کبر را از سر بنه ، جز مشت خاکی نیستی
ایکه خاکت می برد باد فنا ، بشنو زما
من همان « مسکین » زارم کز جفای زندگی
مانده ام حیران کجا خوهم شد آخر کجا