راز خلقت
دگر خسته شدم دردا ، از این بیهوده بودنها
از ین بیهوده رفتنها ، وزین هر سو دویدنها
در این دشت عطش افزا ، بدنبال سرابِ وَهم
هزاران رنج جانفرسا به جان و دل خریدنها
به جز سنگینی باری ، نَبُود د بر دوش من دنیا
چه حاصل شد مرا عاید از این ماندن و رفتنها
شبی بر حسب راز آفرینش از دو تن انسان
بنا گردید از حکمت اساس من از آن تن، ها
وز آن پس تا بدم بودم ، عبث موجودی ویلانی
به دنیا یی که کارش پَر وریدن بُود و کُشتن ها
تو سر از این کار خلقت نمی آری خموش ((مسکین ))
جه دانی رمز این هستی و راز آفریدنها
پس از دلبستن و الفت نَبُودی ، کاش این هرگز
زخوبان ایدریغ آخر ،به سختی دل بریدنها