راز خلقت
دگر خسته شدم دردا ، از این بیهوده بودنها
از ین بیهوده رفتنها ، وزین هر سو دویدنها
در این دشت عطش افزا ، بدنبال سرابِ وَهم
هزاران رنج جانفرسا به جان و دل خریدنها
به جز سنگینی باری ، نَبُود د بر دوش من دنیا
چه حاصل شد مرا عاید از این ماندن و رفتنها
شبی بر حسب راز آفرینش از دو تن انسان
بنا گردید از حکمت اساس من از آن تن، ها
وز آن پس تا بدم بودم ، عبث موجودی ویلانی
به دنیا یی که کارش پَر وریدن بُود و کُشتن ها
تو سر از این کار خلقت نمی آری خموش ((مسکین ))
جه دانی رمز این هستی و راز آفریدنها
پس از دلبستن و الفت نَبُودی ، کاش این هرگز
زخوبان ایدریغ آخر ،به سختی دل بریدنها
مهر ورزی
نیمه ماهی نه یی ، در خاک غلطیدن چرا
روی نقش دل غبار درد مالیدن ،چرا
این تن فیزیکی تو ، عاقبت گردد ، فنا
حرص را از سر گذارو کاسه لیسیدن چرا
چون نسیمی می رود از پیش عمر ما ، أسف
غفلت محض است که چون غنچه نخندیدن چرا
گر بگیرد دست کوری ، کودکی عبرت بود
پیر دانا گر نماید پند ، رنجیدن چرا
تا که طاق نصرتت محکم بپا استاده است
پیش باد سرد نومیدیت ، لرزیدن چرا
زخم هجران را توان با طاقتی مر هم گذاشت
خون و خونابه زقلب تنگ پالیدن ، چرا
در قفای یار رفته جز صبوری چاره نیست
اشک بی حاصل زدیده گرم باریدن ، چرا
هر کجا ماهی است ، مسکین چشم دیدن بر مَنه
جای عشق ومهر ورزی ، خار خالیدن چرا
قَسَمَت دَهَم
چه کنم که درد هجران ، زده آتشم سرا پا
نَبُود مرا امیدی ،به وصال یار زیبا
گل ِمن زداغ رویت ،شده ام چنان پریشان
که نباشدم توانی ،بکشم غم تو ،تنها
قسمت دهم به اشکی ، که چکد ز چشم شوخت
تو مرو واین چنینم ،مسپار به دست غم ها
خبرم نبوَد ، داری ،تو به دل خیال رفتن
به کجا شوی که باشد ،چو کنار من مصّفا
قسمت دَهم که صبا کشد به مویت
مَکُنم خزان تر از این ، زفراق خویش یارا
برهت نهاده ام سر ، که سری کشی به کویم
بنَهی به عزم دیدن ، قدمی به خانه ی ما
قسمت دهم بسو ز ِد ِل ِ، شمع ِ بی کس ِشب
مگذار بیش از اینم ، که بسوزمی به شبها
اگرم ، دهند هستی ، زقفای تو ، چه حا صل
بجز از تو کس ندارم ، که غم خورد به دنیا
قَسَمَت دهم به حال دل ِ درد مند ((مسکین ))
که روا مدار ای گل ، بِشَوم غمین و رسوا